نکته ۲: خطر اسپویل تجربه! ممکنه بعضی جاها جزئیات زیادی از اینکه چی در انتظارتونه بدم. در نتیجه اگه قصد سفر دارید و میخواید در لحظه با اتفاقات مواجه شید، شاید این مطالب مناسب شما نباشه.
بروزرسانی فروردین ۱۴۰۱: دوستان عزیزی پیام دادند و گفتند با خوندن این مطلب راهی جنوب شدند اما اونجا باد میومده و نتونستن برن لاوان. در نتیجه بهنظرم رسید بهتره قبل شروع مطلب، تاکیدی بذارم که اگه قصد سفر به مارو و سوار شدن قایق برای شیدور رو دارید، حتما از قبل با سرچ lavan weather در گوگل و رفتن روی برگه wind، وضعیت باد رو در روزهای مد نظرتون چک کنید. اگه باد بیشتر از ۲۰ کیلومتر بر ساعت بود، وضعیت رو ریسکی و اگه بیشتر از ۳۵ بود تقریبا کنسل شده بدونید.
روزای قبل از جزیره مارو یا جزیره شیدور تو همین سفر:
- سوی عسلویه (مقدمات سفر جنوب گردی)
- بنود و ساحل بنود (سفرنامه روز اول)
- روستای زیارت و بومگردی شنیوب (سفرنامه روز دوم)
- جزیره لاوان (سفرنامه صبح روز سوم)
اگه پستای قبل رو خونده باشید یادتونه که حوالی ظهر سهشنبه ۲۳ آذر ۱۴۰۰ که از بندر مُقام به لاوان اومدم، به لطف ابویوسف که با موتورش از بقالی رفیقش تو لاوان تا اسکله آوردتم (و شمارهشو توی پست جزیره لاوان گذاشتم که اگه رفت و آمد قایقی لازم داشتید خبرش کنید) و آقای غلامپور که با قایقشون تا مارو آوردنم (و شمارهشون رو تو همون پست لاوان گذاشتم که اگه نیاز به اسکان داشتید ازشون راهنمایی بگیرید) و هیچکدومم هر کاری کردم به ازای لطفشون پولی نگرفتند و گفتند صرفا چون مهمونم کمکم کردند، پام رو تو جزیره مارو یا همون جزیره شیدور گذاشتم. لحظه ورودم به جزیره و وقتی فهمیدم قرار نیست کسی بابت شب کمپ زدن گیری بده و عجب روز و شب و سحر بکری در پیشه، واقعا برام در سطح فتحای کریستف کلمبی بود. نه اینکه فتحی کرده باشم. یه احساسی شبیه اینکه دیگه از دنیا چی میخوام واقعا؟ از وقتی از تهران پلن میکردم هدفم این بود که برسم به مارو و بعد از سه روز سرحوشانه بهش رسیده بودم.
جزیره مارو کجاست؟
جزیره شیدور (اونطور که کرواتیها و ویکیپدیا بهش میگن) یا جزیره مارو (اونطور که تمام محلیها بهش میگن) و منم تو این پست جفتشون رو به کار میبرم که با جفت اسمها برای کسایی که تو اینترنت دنبالشن پیدا بشه، یا مالدیو ایران (اونطور که تورهای گردشگری بهش میگن)، یه جزیره خالی از سکنه با ابعاد حدودا یک در یکونیم کیلومتر تو شرق جزیره لاوانه که بسته به اینکه از کدوم اسکله لاوان به سمتش راه بیفتید بین ۵ تا ۱۰ دقیقه باهاش فاصله دارید. وقتی از سمت بندر مُقام به جزیره لاوان بیاید، مارو رو سمت چپتون میبینید. از مارو هم لاوان واضح و مشخص دیده میشه. اگرم از سمت شرق یعنی جاده ساحلی بندر آفتاب به مارو اپروچ کنید، ممکنه روزتون باشه و تو بندر جزه یا نخیلو برای مارو قایق پیدا کنید.
این جزیره برخلاف اینکه بیآب و علف به نظر میرسه به خاطر طبیعت نسبتا دست نخوردهای که داره، زیستگاه دهها نوع جک و جونور مختلفه. یه سمت ساحلش اکوسیستم آبسنگهای مرجانی داره (که انقدر لابهلاشون تنوع حیات هست که به شهرهای زیر دریا معروفن و تو سری دوم سیاره آبی بیبیسی ازشون فیلمهای فوقالعادهای گرفتند که اگه ندیدید، بدون اغراق به خودتون ظلم کردید)، یه سمتش ماسهایه و لاکپشتها میان تخم میذارن، بهار و تابستون پرستوهای دریایی میان کمپ میزنن، همه روزه کلی پرنده (که من تا حالا تو شهرها ندیده بودمشون) میان تو ساحلش استراحت میکنن و از این برکهای که بالاتر تو اولین عکسم از جزیره مشخصه (و پایینتر یه توضیحی در موردش میدم) آب میخورن، لای خس و خاشاک تپهی مرکز جزیره هم یه سری مار کوچولو اما سمی زندگی روزگار میگذرونن که من از توصیفات صیادای محلی نفهمیدم بالاخره کدوم گونه مارن، اما گویا سیاهن، دو سه متر میپرن و سمشون هم اگه پادزهر نرسه از پا میندازدتون. شما اگه میدونید چه ماریه بگید. افسانهای نیست. دور جزیره مارو هم کلی ماهی جالب زندگی میکنن که چون زیادی ویکیپدیایی میشه سراغ اسماشون نمیریم اما خودم بیرون پریدن یه سفره ماهی سیاه بزرگ رو تو فاصله حدودا پونصد متری ساحل دیدم. بنده خدا چه اسمی هم داره. تو انگلیسی بهش میگن عقاب، ما بهش میگیم سفره :)) موقع ورودم به جزیره هم یه سری ماهی آکواریومی رنگی داشتن نزدیک ساحل قر میدادن.
یه چیز بامزه هم در مورد اون حوضچهای که تو عکس بالای مطلب مشخصه بگم. صیادای محلی میگفتند ده سال پیش این حوضچه وجود نداشت و با هل دادن ماسههای بیشتر توسط موجا از سمت ساحل بود که گودیش پدید اومد. نکته بامزهترش این بود که آب همین یه ذره حوضچه، به خاطر اینکه از زیر ماسهها به دریا راه داشت، سطح آبش با جزر و مد بالا پایین میرفت و آبش یه جورایی به خاطر عبور از دل ۳۰-۴۰ متر ماسه نه اینکه شیرین بشه اما تصفیه میشد. برای همین پرندههای جزیره میومدن دورش آب میخوردن و منم که چادرم تو بیست سی متری همین حوضچه بود، ساکت میشستم و از دیدنشون آرامش میگرفتم.
پارتی خفنی که ورودی جزیره مارو رو تخته کرد
به خاطر این تنوع غنی زیستی که بالاتر گفتم، جزیره شیدور از سال ۵۴ به عنوان پناهگاه حیات وحش شناخته شده، از سال ۶۶ تحت نظارت سازمان محیط زیسته و از سال ۷۸ هم زیر نظر کنوانسیون رامسر اومده. نیت کلی اینه که ازش مواظبت بشه و بهنظرم کار درستی هم هست.
من شنیده بودم (و تو مطالب سایتای آژانسای گردشگری که اکثرا پشت میزی و کپی پیستی هستند خونده بودم) که کمپ زدن تو جزیره مارو ممنوعه، اما اکیپ لیدرای محلی که بعد شام تو بومگردی شنیوب جمع شده بودند بهم گفتند که تا یکی دو سال پیش ممنوع بوده اما الان اوکیه. اونطور که صیادهای لاوانی میگفتند، تصمیم ممنوعیتش مشترکا با نظر سپاه و محیط زیست بعد از انتشار این ویدیو گرفته شده:
من اصلا نمیدونم این فستیوال عظیم رو کدوم شرکت یا گروه گاگولی تو جزیره مارو ترتیب داده و برامم خیلی مهم نبود که سرچ بزنم اما راستش رو بخواید موافقم که باید جلوی چنین برنامهای با این ابعاد تو همچین جایی گرفته بشه. این برنامه باندهای صوتی قوی داره که کابوس پرندهها و خزندههاست و ضمنا آدما وقتی انقدر بالا باشن اکثرا به آشغال ریختنشون تو زمین و آب بیتوجه میشن.
اما خب بعد از دو سه سال مثکه این ممنوعیت شل شده بود و من تونستم برم. هرچند آخر این مطلب خبر ممنوعیت مجددش (که دی ماه ۱۴۰۰ تصویب شد) و آپدیتای بعدی رو میذارم.
اقامت در جزیره مارو: هتل هزار ستاره شیدور
جواد قارایی مستند ساز که خیلی دوستش دارم و امیدوارم یه سفر با هم بریم، تو یکی از مجموعههاش (فکر کنم جنگلهای هیرکانی) استعاره قشنگی از چادر زدن زیر آسمون صاف طبیعت به کار میبرد و به چادرش میگفت هتل هزار ستاره من. منم بعد از اینکه هتل هزار ستاره خودم رو تو ساحل جزیره مارو به پا کردم، تنی به آب زدم که خنک شم و با مایو مشغول درست کردن آتیش برای پختن جوجهکبابای فریزری پمینا شدم که از بقالی رفیق ابویوسف تو لاوان خریده بودم. اصولا خیلی راحت نیستم جاهایی که خونواده و محلیها هستن استایل مایویی بگردم، منتها تو جزیره مارو تا چشم کار میکرد هیچکس غیر از یه چادر که پونصد متر اونطرفتر بود دیده نمیشد و راحتی بیریایی داشت.
فقط یه مشکل وجود داشت: بقالی رفیق ابویوسف ذغال کبابی نداشت و مجبور شدم ذغال قلیونی بگیرم. منم که قلیونباز نیستم نمیدونستم این لامصبا به این راحتیا گُر نمیگیرن و من میخواستم بدوشم، ذغالا میگفتن نریم.
وسط این اصرار و انکار بود که دیدم صد متر اونورتر قایق دو تا صیاد پهلو گرفت. رفتم سراغشون که یه کم بنزین بگیرم تا آتیش رو برپا کنم، دوستمون بنزین رو که داد هیچ (و حتما میدونید که هیچ پولی هم بابتش نگرفت هیچ)، نه گذاشت و نه برداشت، و یه ماهی تقریبا دو کیلویی از تو قایقش درآورد و گفت این رو الان گرفتیم، قسمت توعه! با همون استایل که مهمون مایی و هر اصراری هم کردم نه ماهی رو پس گرفت، نه پولشو. این شد جرقهی دوستی ما با سلطان خان و برادر کوچکترش عبدالله خان، صیادای باعشق.
منم که یه کم جوجه برای ناهار و سوسیس برای شام از لاوان گرفته بودم، (اما به لطف رفقای صیاد فهمیدم شام قراره ماهی کبابی باشه) همه رو پهن توری باربیکیو کردم و ریزریز با دوستان جدید زدیم.
وسط پختن جوجهها بودیم که عرفان، کسی که تو اون چادر پونصد متر اونطرفتر بود و از چابهار تا اینجا رو در دو هفته گذشته هیچهایک کرده بود از راه رسید. میخواست ببینه اگه آتیش هست سیبزمینیهاشو بذاره کنارش که گفتیم آقا غذا زیاده، بیا به جاش جوج و سوسیس بزن. این شد که عرفان شد رفیق ما و تا ظهر فرداش که برگردیم مُقام و مسیرمون جدا بشه و اون بره به غرب سمت عسلو که برگرده تهران، منم برم شرق به سمت بندر چارک که برم کیش با هم بودیم.
عبدالله نه جوجه میزد نه حتی اهل چایی بود. میگفت از وقتی رفیقم لنجش تو مُقام آتیش گرفت و فوت کرد، خیلی چیزی از گلوم پایین نمیره. تا گفت لنج رفیقم تو مُقام آتیش گرفت، من یادم اومد که چند وقت پیش خبر این ماجرا رو شنیدم (اینجا و اونجا هست). آدم وقتی یه خبر رو میخونه اونم خبری که فقط یه نفر توش فوت کرده خیلی بهش توجه نمیکنه، اما همون یه نفر ممکنه ناخدای لنجی بوده باشه که رفیقش ماهها به خاطرش چیزی از گلوش پایین نره.
سلطان خان خودش زحمت کشید و با چاقوی خستهی من ماهی رو پاک و مرتب کرد که شب با عرفان کبابش کنیم. اما شب فکر بهتری به سر ما زد 😏
نسخه جدید قلیه ماهی: قلیه مارو!
بعد از ظهر اون روز جز لش تو سکوت و صدای موج و پرندهها و حسهای شگفتانگیز خاطره و عکس خاصی نداشت.
تو پست ساحل بنود هم که گفتم، نزدیک شب یلدا بود و ساعت ۶ تاریکی میزد. ما هم با تاریک شدن هوا آتیش مفصلتری روشن کردیم. با چوبهای لنجی که خیلی سال پیش تو لاوان به گل نشسته و رفقای مشهدی که شب قبل جزیره مارو بودند (و اصلا صدقه سر همونا بود که من با آقای غلامپور که قرار بود اونها رو برگردونه اومدم مارو) یکسری کُندهی عظیم از اون لنج کنده بودند و برای ما به یادگار گذاشته بودند که آتیش امشبمون رو بسازه.
آتیش رو که به پا کردیم، عرفان گفت آقا من از چابهار تمر هندی گرفتم. سیر هم دارم. آب دریا هم که شوره. بیا اینا رو قلیه ماهی کنیم. منتها بعد از چند دقیقه به این نتیجه رسیدیم که سبزی که نداریم، عملا ماهی آبپز میشه و جالب نمیشه. بیایم کف یه سینی که تو جزیره افتاده بود و شستیمش رو روغن زیتون بزنیم، ماهیه رو تو سیر و تمر هندی بغلتونیم و روی ذغال سرخش کنیم. فکر کنم در نهایت یه بشقاب فلزی هم از بساط عرفان جایگزین سینیه شد و این شد که دستور غذای جدیدی پدیدی اومد: قلیه مارو!
نکته بامزه این بود که فرداش که من رفتم کیش پیش دوستان قدیمی، محمدرضا که از بچههای رستوران حبانه کیش هست گفت اصلا ماهی سِکِن (که من تا اونجا اشتباهی شنیده بودم و بهش میگفتم ماهی سکند، انگار ماهی دوم یا second باشه) از ماهیهای اصلی قلیه تو جنوبه و مام با همون خورش قلیههای رستوران رو درست میکنیم. ماهی درستی رو قلیه مارو کردید :))
به لطف گوشی خستهای که تو پست مقدمات سفر گفتم به خاطر خفت شدن احتمالی با خودم برده بودم، از ماجرای قلیه مارو و یک ساعتی که داشتیم روی ذغال آماده و تناولش میکردیم عکس خاصی ندارم. اما چیز مهمتر و زیباتری که ازش عکس ندارم، بارش شهابی جوزایی بود که همراه با بارش شهابی برساووشی از بزرگترین بارشای شهابی سالانهست و اوجش ۲۳-۲۴ آذر هر ساله. منم که اتفاقی شب ۲۳ به ۲۴ آذر در یه نقطه نسبتا تاریک وسط خلیج فارس بودم و با وجود اینکه شب ۱۲ ماه قمری بود و ماه به قدری بزرگ و روشن بود و جزیره رو نورانی کرده بود که تا ساعت ۲ که اون شب ماه غروب میکرد اصلا لامپ روشن نکردیم و روشنایی جادویی و بینظیری حاکم بود، هر چند دقیقه وسط پختن و خوردن قلیه مارو، وقتی پاهامون از نشستن روی شنهای شب خنک شده بود، یه شهاب که از رد سیارک فایتون ۳۲۰۰ به جو سیارهمون میخورد آسمون رو نورافشانی میکرد و این واقعا خفنترین منظره و حالی بود که آدم توش میتونه شام بخوره.
قلیه مارو که تموم شد و چای ذغالی داشت دم میکشید، یه سری صیاد نوجوون با قایقشون اومدند تو ساحل پهلو گرفتند. فکر کنم هفت هشت سالی از من کوچیکتر بودند. قصهی اومدن صیادها این بود که میرفتند تورها یا قلابهاشون رو مینداختند تو آب، بعد میومدند چند ساعتی تو جزیره شیدور خستگی در میکردند تا بعد برن و بساط و ماهیها رو جمع کنند. این صیادای نوجوون هم که دیدند ما آتیش داریم، اومدند پیش آتیش بشینن تا گرم شن. یکیشون هم سرش درد میکرد که از کیف کمکهای اولیه ی همیشه همراهم بهش ژلوفن دادم.
عرفان آهنگای بلوچی باحالی که از سیستان سوغات فرهنگی آورده بود رو گذاشته بود و با صیادای نوجوون دست میزدیم و حال میکردیم. اون بندهخداها با کاپشن پَر چسبیده بودند به آتیش و هوای آذر جنوب براشون سرد بود، ما با آستینحلقهای هی دورتر میشدیم که گرممون نشه :)) اینه تفاوت عادت و اقلیم.
این بچهها اهل یه روستایی نزدیک بندر مُقام بودند و هیچ تصویر واضح و غیراینستاگرامی از بیرون روستاشون نداشتند. حتی انقدر تصویرشون دور بود که شک کردم گوشی و اینستا دارند یا نه. مثلا یکیشون از ما میپرسید تهران همیشه بارون میاد؟ جواب میدادم نه. شماله که همیشه بارون میاد. مثلا رشت. بعد میپرسید رشت کجا میشه؟ یا مثلا میگفت شماها تو تهران دوسدختر دارید؟ ما اینجا نداریم چون همه آشنان. یکیشون فکر کنم ۱۶ سالگی زن گرفته بود. بچههای خیلی صاف و سادهای بودند و پیششون احساس میکردی زندگی چقدر کمتر پیچیده میتونه باشه. وسط پلی شدن آهنگای بلوچی، یکیشون گفت اینو حال میده تو ۴۰۵ بذاری و ۲۰۰ تا بری. اوج آرزوهاش در حوزه امکانات، داشتن یه ۴۰۵ بود که باهاش شوتی بشه. قصه شوتیها رو تو مسیر زیارت به مقام تعریف کردم براتون. رفیق یکی از همین پسرا هم شوتی بود و به خاطر ول کردن ماشینی که ۶۰۰ کیلو مواد بارش بوده و (به اصطلاح خودشون) مامورا توقیفش کرده بودند فراری بود. میگرفتنش حکمش اعدام بود. اون منطقه ریتم خیلی از موزیکاش شاده اما متن خیلی از قصههاش شاد نیست.
صیادای تینایجر رفتن و کمکم داشتیم آماده میشدیم بخوابیم که یه اکیپ ۶-۷ نفره صیاد دیگه اومدند اونورتر پهلو گرفتند. قایقای صیادی مجوزدار چراغ آبی و قرمز یا سبز و قرمز چشمکزن روشون دارن و من از ساحل بنود که دریا رو میدیدم، میگفتم این همه پلیس شبا تو دریا چی کار میکنه. اما اونشب تو مارو فهمیدم همه صیاد بودند 😁 قایق این اکیپ جدید تور ماهیگیری داشت. قایق نوجوونا و عبدالله و سلطان تور نداشت و با سیستم نخهایی که سرشون کلی قلاب و طعمه میزدند ماهی میگرفتن. این سیستم برخلاف ماهیگیری با تور اصلا بهینه و پردرآمد نیست، اما میگفتند تور حداقل ۱۵ میلیونه و گرونه برای خریدن. سرمایه میخواد. ولی بزرگمنشانه شکر خدا میکردند و میگفتند زندگی میگذره.
آماده سلام و علیک با صیادای جدید بودیم که دیدیم یا خدا! یکیشون یه ماهی دو کیلویی دستش گرفته و داره میاد. گفتیم آقا به خدا ما همین الان ماهی زدیم، فردام میخوایم بریم، این میمونه خراب میشه. گفتند نه. این سهم شماست. صبح بخورید. سیستم جان من و جان تو هم همونطور که حدس میزنید به نتیجه نرسید و یه ماهی تقریبا دو کیلویی دیگه تو دامن ما افتاد. اسمش رو یادم رفته اما عکسش رو آخرای این مطلب میذارم اگه میشناسید بگید چی بود. ماهی رو انداختیم تو یه کیسه آب دریا که تا صبح خراب نشه. نسبتا هم خنک بود هوا. فکر کنم ۱۵ درجه.
شب نشینی با دمنوش محلی صیادای جنوبی
بساطشون رو که پهن کردند، یهکم انجیر و قیسی که از تهران آورده بودم رو ریختم تو کیسه و بردم که برای تشکر در حد توانم بدم، گفتند بشین پیش ما بابا. منم که از خدا خواسته برای این معاشرتا، دعوت رو لبیک گفتم :)) یه نوشیدنی خفن محلی داشتند که ترکیب زنجبیل زیاد و شکر زیاد روی آتیش بود. واقعا سوپر میچسبید و سردی ماهی رو هم خنثی میکرد. پیش اون صیادا بود که من درهای جدیدی از خوردن ماهی به روم باز شد: یه آتیش بزرگ درست کردند، گذاشتند ذغال بشه، سه تا ماهی متوسط که صید کرده بودند و رو انداختند روی آتیش، بعد ده دقیقه برش گردودند و شروع کردیم به خوردن اون سمتیش که کبابی شده بود. سیستم لقمه کردن با دست و نون. بدون کمترین ادویهای حتی نمک. واقعا مزه بهشت میداد. مثکه ماهی تازه این مدلیه. ماهیهایی که تو شهر بهشون هزار ادویه میزنیم و بو میدن مونده و کهنهاند. یه عکس از این سیستم دارم که جلوتر میذارم.
خلاصه چند لقمه ماهی دیگه با اکیپ صیادای جدید زدم (عرفان خیلی زودجوش نبود و نیومد) و به صرف دمنوش زنجیبل یه کم پای صحبت نشستیم. هرچند بیشتر عربی حرف میزدند و من نمیفهمیدم، اما چون عربی خلیجی (همون مدل عربی که امارتیا و قطریا و بحرینیا) حرف میزنند صحبت میکردند و من از لهجه عراقی بیشتر دوستش دارم، گوش میکردم و از آواش لذت میبردم. هر از گاهی هم یکیشون فارسی باهام حرف میزد که غریب نباشم :))
بعد از یه شبنشینی دور آتیش ازشون خدافظی کردم و اومدم تو هتل هزار ستاره جزیره شیدور، با مدیریت خودم، که بخوابم.
شب بخیر.
سحر شد.
خواب چند ساعته تو جزیره مارو ویژگیهایی داشت که هیچ خوابی نداره. اولا تو جزیرهای هستی که میدونی هیچ حیوون درندهای نداره. دوما هر کی هست یا صیاد محلیه یا طبیعتگرد. سوما هیچ صدایی جز ریتم یکنواخت موجها وجود نداره و خلاصه جزیره شیدور، خوابش هم مثل بیداریش تجربهایه که فقط همونجا میتونه برای ادم اتفاق بیفته. ولاغیر. یعنی دنیا رم بگردی، این بکری رو فقط تو یه سری مجمعالجزایر خاص میتونی پیدا کنی. اونم با چند هزار دلار هزینه.
سحر در جزیره مارو و ترکیب بینظیر رنگها هم واقعا دیدنی بود. متاسفانه دوربین گوشی من نمیتونست سر سوزنی از این زیبایی رو نقاشی کنه اما فکر کنم یه ربعی طول کشید تا بتونم دل بکنم و برم سراغ برپا کردن مجدد آتیشی که خاموش شده بود. چون دیشب کنده اصلیش رو گذاشتیم کنار که تا صبح تموم نشه.
آتیش که بر پا شد سر و کله عرفان هم پیدا شد. چون به جای چادر کلا یه پشهبند داشت و تا صبح یخ میزد :)) منم البته کیسهخواب نداشتم و پتو مسافرتی برده بودم. حوصله هم نکردم شلوار گرم بپوشم و یهکم لرزیدم تا صبح.
برای برگشت به خشکی، روز قبل که با ابویوسف سمت اسکله میومدیم صحبت کردم و گفت فردا میخام برم سمت نخیلو. میام از مارو برت میدارم و میبرم اونجا. منم از خدا خواسته بودم چون نخیلو به بندر آفتاب که مقصد نهایی من برای رفتن به کیش بود نزدیکتر بود و حدس زدم ماشین بهتر گیر میاد.
اما صبح که به ابویوسف زنگ زدم، گفت نخیلو کنسل شده و باید برم مقام. میای؟ منم کلا مردد بودم که یه شب دیگه بمونم یا نه، اما تصمیم گرفتم برگردم و دو سه ماه دیگه سبکتر برم مارو که بتونم دورش بهتر بگردم (لیترالی).
این شد که به ابویوسف گفتم از لاوان به مقام رفتنی بیاد سمت مارو که من و عرفانم بندازه تو قایقش. گفت ۱۰ و نیم میاد، که البته صبح رفته بود مقام و تخلیه بارش تو لاوان طول کشیده بود و بعد از ۳-۴ بار تلفن بالاخره ۱۲ و نیم رسید :)) اما به قدری رفیق و بامرام و دوستداشتنی بود که فدا یه تار موش. من و عرفان بیشتر نگران این بودیم که قایق از آفتاب به کیش و اتوبوس از عسلویه به تهران تموم نشه. هرچند که تو این سفرا خیلی نگرانی خاصی وجود نداره :)) فوقش یه شب دیگه هر جا موندی چادر میزنی دیگه.
وسط همین تلفنا و جمع و جور کردن چادر و بساط بودم که عبدالله و سلطان دوباره رسیدند. مام که دیدیم این ماهیه که دیشب بهمون دادند خراب میشه، ذغال رو پهن کردیم و گذاشتیمش رو آتیش که برانچ ماهی کبابی بزنیم. بهترین ترجمه فارسی برای برانچ فکر کنم «نیمچاشت» باشه. تو انگلیسی به ترکیب صبونه و ناهار (breakfast + lunch) میگن.
سلطان خان حین زدن ماهی کبابی به عنوان برانچ، صحبتای جالبی در مورد لاوان داشت. میگفت «اینجا زمانی که اسمش شیخ شعیب بود و برو و بیایی داشت و اوایل رشد دوبی بود، میومدند گروه گروه آدم از لاوان میبردند دوبی و اقامت میدادن. برای اینکه فرهنگ و زندگی شهری یادشون بدن. (لاوانیها یاد اماراتیها بدن). الانم کلا اهالی جنوب رفت و آمد به دوبی دارند. اونایی که کارت ملوانی دارند راحتترم میرن. برای خرید و امثال هم. اما فرقش اینه که الان وقتی میریم باهامون بد برخورد میکنند. انگار که نژاد پستتریم. اون زمان رو سرشون میذاشتن».
سلطان خان (برخلاف تصور عمومی که مثلا خود من از اون منطقه داشتم) خودش رو ایرانی و اهل وطن میدونست. بهش گفتم واقعا نمیفهمم چرا نظام انقدر با مناطق سنی مشکل داره. جواب داد نظام کیه؟ نظام جمعبندی خود ما مردمه دیگه. مردم نخواستند چیزی عوض بشه که وضع مناطق ما اینه. سلطان خان با چهره نسبتا جدی و هیکل خیلی خفن ورزشکاری که داشت، بسیار افتاده بود و در مورد همه مسائل هم خیلی عمیق صحبت میکرد و واقعا برای من شخصیت بزرگی شد. برادرش هم (که البته ساکتتر بود) همینطور. رضایت خاصی از زندگی تو چهره و صحبتاش بود که از کمخواهی و قناعت اهالی بیرون شهرای پرزرق و برق نشات میگیره. چیزی که برای من همیشه درس بوده. یه نکتهای هم که برداشت شخصیم بود و عبدالله هم تاییدش میکرد این بود که سنیهای هرمزگان به طور کلی از سنیهای بلوچستان سختگیری مذهبی کمتری دارند. شایدم صرفا برداشت اشتباه من بوده. واقعا بیصبرانه منتظرم در چند ماه آینده دوباره ببینمشون.
وسطای زدن ماهی کبابی بودیم که ابویوسف از راه رسید و گفت زود بپرید بالا که مُقام مسافر دارم. مام رفتیم تو قایق و من، مارو رو که از همون لحظه دلم برای خودش، پرندههاش، و تکتک صیادای باصفاش داشت تنگ میشد ترک کردم. البته در حالی که روی میز قایق ابویوسف ضرب بندری گرفته بودم و خودشم داشت میخوند. گفتم که، اونجا ریتماش همیشه شاده.
روزی که از ۵ صبح شروع کرده بودمش، تا ۵ صبح فرداش که رو تخت خودم بخوابم طول کشید و در یه ۲۴ ساعت، قایق سواری، ماشین سواری، لنج سواری و هواپیما سواری در پیش بود.
در پیشِ رو:
- چارک به کیش (سفرنامه روز چهارم)
- رستوران حبانه کیش (سفرنامه شب چهارم و آخر)
آپدیت دی ۱۴۰۰:
چند روز پیش خبر اومد که حدود دو هفته بعد از سفر من به مارو، ورود تورهای گردشگری به جزیره شیدور یا ماروی خودمون ممنوع شده.
با سرچ بیشتر متوجه شدم که بحث فقط ممنوعیت ورود تورها نیست بلکه اداره محیط زیست دستور داده که ورود هر مدل گردشگر به جزیره مارو ممنوع بشه (منبع). منم یه زنگ به دوستان لاوانی زدم و گفتند گیر بیشتر شده و اکثر قایقا چون مسئولیت داره نمیبرن. البته شایدم چون خبر جدیده و زوم بیشتره این طوریه. راستش رو بخواین، نه اینکه خودم رفته باشم و این رو بگم، اما قبول دارم که آدمها جاهای خیلی بکر این مدلی رو خراب میکنند. نه اینکه ببندند، اما لازمه بودجهای گذاشته بشه تا کیوسکای نگهبانی اونجا زده بشه. صبح همون روزی که من میخواستم برگردم، یه خونواده اومدند و بچهشون آشغال پفکش رو ول کرد روی هوا. بقیه هم گفتند آخ آخ رفت. خیلی از گردشگرها مسئولانه و طبیعتدوستانه سفر میکنند، اما بعضیها سیستم ساحل خزر با ماجرا برخورد میکنند و نمیذارن نسلای آینده هم از این زیبایی استفاده کنند.
در کل گویا در زمان نوشتن این مطلب رفتن به جزیره مارو کار راحتی نیست، اما قول میدم پیگیر باشم و اگه خبر جدیدی شد حتما همینجا آپدیت بزنم. شمام خبری داشتید بنویسید.
سفرنامه نویسی فوق العاده است امیر جان،کلی حظشو بردم.شماره موبایلتم کاش میذاشتی تو نوشته هات.
مخلصم علی جان. لطفته. کاری داشتی به ajshokati رو تلگرام مسج بده در خدمتم.
سلام دوست عزیز.هنوزم جزیره مارو ممنوعه رفتنش؟