نکته ۲: خطر اسپویل تجربه! ممکنه بعضی جاها جزئیات زیادی از اینکه چی در انتظارتونه بدم. در نتیجه اگه قصد سفر دارید و میخواید در لحظه با اتفاقات مواجه شید، شاید این مطالب مناسب شما نباشه.
بروزرسانی آذر ۱۴۰۱: این مسیر رو حدود یکسال بعد با دوچرخه رفتم که میتونی اینجا ویدیوهاش رو ببینی.
روزای قبل از بنود تو همین سفر:
- سوی عسلویه (مقدمات سفر)
خروس خون یکشنبه ۲۱ آذر ۱۴۰۰ از مهرآباد راهی فرودگاه عسلویه (که محلیها بهش میگن عسلو و منم بعضی جاها میگم عسلو) شدم. فرودگاهی که جدا از اینکه نقطه شروع سفر من بود، به تنهایی یه مقصد خفن با فاصله هوایی یه ساعته از هر جای ایران و نزدیک چند لوکیشن بینظیره، از جمله جنگل حرا، خلیج نایبند و ساحل بنود.
هواپیماهای کاسپین واقعا از نظر فاصله صندلیها اذیتند. یهجوری صندلیها رو میچینن انگار همه مسافرا پاشون تا زانوشونه و ساق ندارند. معراج و قشم فاصله صندلیهاشون تو اکثر هواپیماها بیشتره. ماهانم که اکثرا قصره. طول پرواز فک کنم حدود یه ساعت و نیم بود. فرودگاه عسلویه با اینکه روزی ۱۰-۱۲ تا پرواز ورودی داره فرودگاه خیلی کوچیکیه و تو سالن ورودی فقط ۲ تا دستشویی داره! شما حساب کن هر پروازی که میشینه حداقل ۱۵۰ نفر آدمِ دستشویی نرفتهاند. ده درصدشون هم اول صبحی دستشویی داشته باشن چه صفی میشه :))
تو عکس پست مقدمات سفر اگه دیده باشید یه کارتن دیجیکالا هست. اون در واقع لوازم ماهیگیریمه که کارتن پیچی کرده بودم تا بچههای بار هواپیما حسابشون رو نرسن. تو فرودگاه عسلویه دوباره بساط رو باز کردم و تو کیفاشون چیدم و با زدن یه چایی کیک رفتم سراغ تاکسیا.
سلام عسلو
فرودگاه عسلویه حدود ۱۵ کیلومتر از مرکز شهر فاصله داره. خود شهر عسلویه یه شهر افقیه که بالاش (شمالش) دم و دستگاه پالایشگاهی و نفتی مستقرن و جنوبش (که سواحل خلیج نایبند هست) خود شهره و پارکای ساحلی مشرف به خلیج. میگفتند منطقه عسلویه بوی گاز ترش میده اما من چیزی حس نکردم و این احتمالا به کارای مختلفی که پالایشگاها تو روزای مختلف میکنن و شدت و جهت باد بستگی داره. قسمت شرقی و شمال شرقی خلیج نایبند جنگلهای حرا رشد کردند. جنگلایی که با مد دریا عمیق و با جزر تقریبا خشک میشن و زیستگاه هزار جور ماهی و جونورای جالبن. من حراگردی اصلیم رو گذاشتم برای سفر بعدی که میخوام برم کنگان و پارک ملی مُند. ارتباط گرفتن با جنگل حرا حداقل یه ۲۴ ساعت زمان نیاز داره که بشه ۲ تا چرخه جزر و مد و جنبندههای مختلفش رو دید. جنوب شرقی خلیج هم روستای هالهست. جایی که تو نقشهی مقدمات سفر نوشته بودم قرار بود شب اول رو بمونم. به کل این منطقه هم میگن نایبند. کلش هم تا بنود جزو منطقه حفاظت شده نایبند هست (که البته تجهیزات عسلویه و آشغالایی که ملت تو ساحل بنود میریزن خیلی شبیه منطقه تحت حفاظت سازمان محیط زیست نیستند).
از فرودگاه که زدم بیرون سوار اولین تاکسی شدم که مال صلاح خان بود. دوست خونگرم و بامحبت متولد ۶۵ که بومی عسلو بود. گفتم منو دم جنگل حرا پیاده کنه تا پیاده سمت هاله برم. موقع پیاده شدن عقل کردم و شمارشو گرفتم که ۲ جا به کارم اومد و اینجام برای شما میذارم. کلا پیشنهاد میکنم شماره بومیها رو بگیرید. به کارتون میاد یه جا.
آقا صلاح: صفر نهصد و هفده، ۳۷۵۷۱۳۹
با بساط ۲۷ کیلویی یه ربعی تو حاشیه نایبند پیاده روی کردم و شگفتی جنگلای حرا رو دید زدم اما دیدم نچ، گرمای ظهر و سنگینی بارم نمیذاره جنازهمم به هاله برسه. این شد که بغل جاده به سمت جنوب وایسادم و خوشبختانه بعد دو سه دقیقه یه رفیق لُر که عسلو کارای انبارداری و خرید میکرد و مسیرش سمت هاله بود سوارم کرد. میگفت «خدا تو سر ما زده، هوای داهات خودمون رو ول کردیم اومدیم اینجا». رسیدیم به هاله و به زور ۳۰ تومن بابت لطفش بهش دادم.
بومگردی سنیار هستیم، ولی فقط رستوران :))
پلنم این بود که شب رو تو بومگردی سنیار روستای هاله بمونم. اما رسیدم جلوش و فهمیدم در کمال تعجب، فقط رستورانه و شب نمیشه توش موند :)) خود روستای هاله هم برخلاف تصورم که فکر میکردم فاز توریستی داره، یه روستای خیلی معمولی بود با یکی دو تا بقالی. این شد که پیاده به امید همراه شدن با یه ماشین به سمت روستای بساتین که روستای شرقی هاله هست و حدس زدم از اونجا ماشین برای ساحل بنود پیدا میشه راه افتادم. نزدیک سه راهی بساتین بودم که حس کردم میگرنم داره با ترکیبی از تریگرهای آفتاب و تشنگی و کلافگی سنگینی کوله عود میکنه. این شد که نشستم، ژلوفن رو انداختم بالا و به آقا صلاح زنگ زدم تا با تاکسی قشنگش بیاد و من رو ببره ساحل بنود.
به سوی بنود
ساحل بنود بقالی نداره. تو کامنتای گوگل خونده بودم که آب و دونم رو باید از روستای بنود بخرم اما نه فقط تنها بقالی روستای بنود، که بقالی روستای زبار که قبل از بنود هست هم بسته بود. این شد که با آقا صلاح دوباره تا بساتین (همون روستای نزدیک هاله که سوار تاکسی شده بودم) برگشتیم تا بتونم آب معدنی برای ۲۴ ساعتم بگیرم. حواستون باشه که اکثر فروشگاهای اون منطقه سر ظهر به خاطر گرما (و بعضا نماز) بسته میشن.
ممکنه تو کامنتای گوگل بخونید که جاده روستای بنود به ساحل بنود خاکیه و باید با نیسان محلیها برید. اما این مال چند سال قبله. الان جاده آسفالت حسابی شده و متاسفانه یا خوشبختانه میشه تا خود ساحل زیبای بنود با ماشین رفت. تلفظ درست بنود هم از نظر محلیها bonood هست. تو گوگل اکثرا زده benood. جاده بنود شیب تندی داره و با دوچرخه یا پیاده رفتنش همت رستموار میخواد.
خلاصه رسیدیم و جایی که بنودِ مد نظر آقا صلاح بود پیاده شدیم. میگم چرا مد نظر اوشون. نرخ فرودگاه تا بنود هم ۱۰۰ تومن بود و هر کاری کردم آقا صلاح مبلغ بیشتری بابت اینکه اومد هاله دنبالم و کلی هم دنبال آب چرخیدیم نگرفت.
بنود ساحل خلوت برای آب تنی، کمپ زدن یا بزن و برقص زیاد داره. (البته اونجا زیستگاه خیلی جونورای ریز و درشته و تو بعضی فصلای سال لاکپشتها برای تخمریزی سراغش میان. در نتیجه باید حواستون باشه که با سر و صدای زیاد مزاحمشون نشید). کلا باید یادمون بمونه که ما تو طبیعت مهمون موقتیم و مهمونی رفتن آداب داره. باید اونجا رو تمیز نگهداریم و با ولوم پایین و مطابق میل میزبانای اصلی اون منطقه که حیووناش باشند رفتار کنیم.
بعد از این پیام خردمندانه، میگفتم که اگه ماشین داشته باشید یا سبک سفر کنید کلی جاده خاکی تو بنود هست که هر کدوم بالاخره به یه جایی میرسن. البته خیلیاشون به ساحلای صخرهای ختم میشن که خلوتن و ویوی خفنی دارن اما امکان آب بازی ندارن. اما دو تا ساحل اصلی اونجاست: یکیشون جاییه که من بودم و مد نظر آقا صلاح هم بود. جایی که جاده قبل از اینکه به اسکله بنود برسه یه پیچ ۲۷۰ درجه میخوره. دومی هم یه ساحل دیگه که توش خرابههای لوکیشن فیلم محمد رسولالله مجید مجیدی هست (که اتفاق نظری در مورد علت خرابه شدنشون بین محلیها نبود. یکی میگفت محیط زیست خراب کرده خونه روباها نشه. یکی میگفت سپاه خراب کرده ملت عکس بیحجاب با لوکیشن فیلم مذهبی نگیرن. مهم هم نیست البته چراییش). ضمنا تو اون ساحل یه غار خفن هست که موجا داخلش میان و رفتنش نیاز به سبکی داره چون باید از طناب آویزون شید. برای رسیدن به این ساحل دومی باید یه کم قبلتر از رسیدن به دریا، برید تو اون جاده خاکی که رو نقشه علامت زدم. خاک صافیه هر ماشینی میتونه بره.
ساحل بنود علاوه بر بقالی، آنتن هم نداره. دکلها سمت روستان و کوههایی که بین روستا و ساحل بنود هستند مثل شیر جلوی امواج وایمیسن. در نتیجه اگه میاید بنود لازمه از قبل به آدمایی که نگرانتون میشن اطلاع بدید که نشن.
البته اون ساحلی که من بودم، یه تپه مانند داشت که توش چند تا ساختمون مخروبه تحت عنوان مسجد و پاسگاه بود (که تنها سکنهشون یه گربه کیوت بود که مالک تنها تن ماهی من شد). در یه نقطه خیلی خاصی از اون تپه، درست رو به روی ۲۰ متری تابلوی حفاظت محیط زیست، همراه اول آنتن میداد و ایرانسل هم رومینگ میکرد روی همراه اول. گفتم شاید رفتید و به کارتون اومد این آنتنه.
کمپینگ باصفا در بنود
در حالی که میگرنه کمی بهتر شده بود بساط رو پهن کردم. هر وقت تو ساحل چادر میزنید به رد آب نگاه بندازید که توی مَد قراره تا کجا بالا بیاد. به اون رده حداقل پنجاه شصت سانت هم بابت موجای لحظهای اضافه کنید تا نصفه شب تو استخر بیدار نشید.
ساعت ۲-۳ ظهر بود که آتیش ریزی ساختم و کنسرو لوبیا گرم کردم. کمی اونورتر از من یه اکیپ آفرود باز و هایلوکسی کمپ عظیمی زده بودند. منم روغن زدم که رنگ بگیرم و یه ساعتی لش کردم. بعدم با ریکا خودمو تو دریا شستم. سفر من ۴-۵ روز قبل یلدا بود در نتیجه حدود ساعت ۶ شب میشد و ۱۲ ساعتی تاریکی بود. یادتون باشه که بساط آتیش رو بهتره قبل تاریکی ردیف کنید. خوشبتانه تو ساحل بنود کُنده و چوب زیاد پیدا میشد و منم آتیش مبسوطی ردیف کردم که همدم تاریکی باشه.
حدود ساعت ۶ آخرین تماسا رو با تهران گرفتم و رفتم که با سردرد خفیفی بخابم. آتیشم خاموش نکردم.
فکر کنم ۷-۸ غروب خوابم برد. ساعت ۱۰-۱۱ بود که شنیدم کنار چادر صدای موزیک میاد. باز کردم دیدم یه دختر پسر عسلویهای کنار آتیش من نشستند و بگو بخند میکنند :)) گفتم استاد میشه آرومتر؟ گفت ها عامو چه وقت خوابه دم ساحل. شمام بیا حالشو ببر :)) این شد که بهشون ملحق شدم و یکی دو ساعتی گپ و گفت کردیم. دختره دوسدختر پسره بود که زن و بچه داشت. به زن و بچهشم گفته بود شیرازه. دختره گفت چرا تنهایی؟ گفتم خانومم تهرانه. گفت خب با دوس دخترت میومدی :)) گفتم نه خب. چیزه. مدلش اینه که همین یکیه. گفت نههههه. خیلی بده کهههه. من خودم دخترم اما میگم زن یکیش کمه. کانسپت جالب و متفاوتی از فرهنگ غالب تهران بودند. ساعت ۱ رفتم بخوابم که دوپس دوپس دوستای آفرودی بلند شد. پارتی سنگینی کرده بودند. با وجود صداشون تازه چشام از خستگی گرم شده بود که یکی زد به چادر و گفت آقا بیداری؟ تو دلم گفتم اگه اجازه بدی ۲-۳ شبه. خوابم. با لهجه شیرازی (شایدم کرمانی) گفت برات کباب آوردم. این شد که ۲ سیخ چنجه هم رفقای آفرودی مهمونمون کردند و دوباره رفتم بخوابم که دیدم نزدیک چادر صدای قهقههی جنی طوری میاد. از این قهقههها که تو فیلم ترسناکا میاد. من چون اعتقاد متافیزیکی ندارم برام خوفی نبود. خصوصا چون اون گروه آفرودی هم نسبتا نزدیک بودند از حیوونای شکارچی هم ترس زیادی نداشتم. فقط نمیذاشت بخوابم. صبح فهمیدم صدای کفتارا بوده که راهپیمایی ۲۲ بهمونشون رو درست کنار چادر من باید برگزار میکردند :))
روباه خیلی ترسوعه و تو طبیعت اصلا خطری نیست. اما کفتارا اگه گشنه و گروهی باشن میتونن خطری باشن. کلا طبیعت در کنار ظاهر زیباش، یا حتی بهتره بگیم برخلاف ظاهر زیباش که صرفا یه برداشت انسانی و مصنوعی از دنیاست، اکوسیستم بیرحم و خطرناکیه و زیبایی و کیوت بودن مال اینستا و یوتیوبه. (یاد این اپیزود رادیو چهرازی افتادم). در نتیجه به جز جاهایی مثل جزیره مارو یا همون جزیره شیدور (که مطمئنیم حیوون درنده ندارن و تو پستهای بعدی همین سفر به خاطراتش میرسیم) تنها کمپ زدن به نظر بنده حقیر حماقته. حداقلش اینه که با استرس میخوابید و فرداش با انرژی نیستید که بهتون خوش بگذره. شما هر جا چادر بزنید، قطعا تو قلمروی یکی هستید. یا باید گروهی برید یا کنار یه گروه باشید. منم تا رسیدم بنود از اون گروه آفرودی پرسیدم که شب میمونید یا نه. اگه جوابشون منفی بود قطعا یا با اونا یا با گذریها برمیگشتم روستا. منم میدونم که احتمال خیلی زیاد چیزی نمیشه، اما اگه چیزی بشه یا تیتراژ آخر زندگی رو میاره روی آنتن، یا آسیب فیزیکی یا روانیش انقدر جدیه که از دههها ماجراجویی محروم میشید. غصه اطرافیانتون هم که بماند. هیچوقت تنها کمپ نزنید.
حدود ۶ صبح که بیدار شدم واقعا خیلی ردیف نبودم و هنگ اور میزدم. شب راحتی از نظر استراحت نبود. ۲-۳ بار که برای گپ و گفت با اون زوج زیرابیبرو و کباب بیدار شدم. کفتارا هم که اونجور. سرمای پیشبینی نشده هوام یه جور. اما خب زندگی دقیقا همین جلو رفتن با جریانه و اصلا برای همینه که آدم خودشو میذاره تو معرض این اتفاقا. وگرنه که هتلا همیشه با آغوش باز پذیرای ما و کارت بانکیمون هستن. این شد که ذهنم رو سوییچ کردم به حالت مثبت و با شادی و خوشحالی از اینکه زندهام، این گوشهی دنیام و میتونم این همه چیزای جالب رو ببینم و بشنوم و تجربه کنم، کندم و زدم به آب. دوش آب سرد تو دریای بیکران.
بعد از یه خشک شدن زیر آفتاب و زدن یه قهوه نورسکای قوی و کمپوت هلوی golden girl که هدیه زوج دیشبی بود، بساط رو جمع کردم که برم زیارت. روستای زیارت. بعد از اینکه نیم ساعتی دم جاده منتظر ماشین رهگذری شدم که باهاش تا روستا برم و خبری نشد، حس کردم زمانم خیلی بیشتر از پول تاکسی ارزش داره. (این حس تو سفرنامه چارک به کیش هم تکرار شد). این شد که رفتم دم تپهی آنتندار و زنگ زدم به آقا صلاح که خودش مسافر داشت و نتونست بیاد، اما آقای شفیعی رو فرستاد که مرد خیلی محترمی بود و منو مستقیم برد زیارت. بنده خدا اولم اشتباهی رفته بود ساحل غار و لوکیشن. یه ربعی دنبالم گشته بود و داد زده بود امییییییر اما پیدام نکرده بود. شمام اگه خواستید تو بنود تاکسی بگیرید یا با کسی هماهنگ بشید، حتما بهش بگید کدوم ساحلید.
آقای شفیعی: صفر نهصد و سی، ۸۱۹۹۰۲۰
این شد که کوله رو بستم و ساحل بنود رو به مقصد روستای زیارت ترک کردیم تا همونجا باشه و بزودی دوباره بهش برگردم 🙂
در پیشِ رو:
- روستای زیارت و بومگردی شنیوب (سفرنامه روز دوم)
- جزیره لاوان (سفرنامه صبح روز سوم)
- جزیره مارو یا جزیره شیدور (سفرنامه روز سوم)
- چارک به کیش (سفرنامه روز چهارم)
- رستوران حبانه کیش (سفرنامه شب چهارم و آخر)